قصه جالب و زیبا کاکتوس و جوجه تیغی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار
رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود.
سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ...
مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»
مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»
تعداد 11 اسلاید وفایل پاورپوینت در حالت به صورت فشرده در قالب winzipقابل دانلود می باشد.
فایل پاورپوینت است با برنامه آفیس باز می شود